سنگ ریزه ی صحیح
مردی شنید که کیمیاگری، در صحرایی در همان نزدیکی، حاصل سالها مرارتش را گم کرده است: حجر کریمه را، که هر فلزی را به طلا مبدل میکرد. به فکر افتاد که حجر کریمه را پیدا کند و ثروتمند شود، و سر به صحرا گذاشت. نمیدانست حجرکریمه به چه شکلی است و از این رو، هر سنگریزهای را که مییافت، به گیرهی کمربندش میمالید تا ببیند چه پیش میآید.
یک سال گذشت، سالی دیگر هم گذشت و هیچ اتفاقی نیفتاد. اما مرد با اشتیاق به جست و جوی برای یافتن سنگ جادویی ادامه داد. درهها و کوههای صحرا را پشت سر گذاشت و سنگی را از پس سنگی دیگر به گیرهی کمربندش مالید، بیآنکه دیگر توجهی یکند به آنچه انجام میداد.
یک شب، پیش از خواب متوجه شد که گیرهی کمربندش طلا شده است! اما کدام سنگ باعث این اتفاق شده بود؟ این معجزه روز رخ داده بود یا شب؟ مدتها بود که به حاصل تلاشش توجه نکرده بود. چیزی که قبلا جست و جویی با هدفی مشخص بود، به مشقتی مالوف تبدیل شده بود که هیچ تمرکز یا لذتی در آن نبود. چیزی که قبلا یک ماجرا بود، به اعمال شاقهی بی حاصلی تبدیل شده بود.
دیگر نمیدانست سنگ درست کدام بوده، گیرهی کمربندش طلا شده بود و دیگر استحالهای رخ نمیداد. راه درست را انتخاب کرده بود، اما به معجزهای که منتظرش بود، توجه نکرده بود.
عشق را وصله تن آدمی
که زشتی جنسیت مندرسش را
به شرف دوست دارندگی بیاراید
شایسته ای جستن برای پرستیدن
و شانه ای که برآن دردهای شب های دارزرا گریه کنی
لبی نجواگر
سخن به زیبائی گفتن
لبی خنیاگر
برای بوسیدن