خاطرات مدرسه
به مناسبت هفتهی مشاغل از دانشآموزان خواستم که هر گروه یک روزنامه دیواری به این مناسبت تهیه کند و در گوشهی این روزنامه هر یک از اعضای گروه با توجه به استعداد و میل و رغبت درونی یک شغل برای خود انتخاب کند.
وقتی روزنامهها آماده شد، یکی یکی آنها را بررسی کردم، و چون فهمیدن اینکه هر کدام از دانشآموزان چه درکی از خود دارند برایم بسیار جالب بود اول از همه سراغ شغلهای انتخابی و مورد علاقهی آنها رفتم. جز یکی دو نفر از دانشآموزان سایر آنها شغلهایی مانند پزشکی و مهندسی و معلمی را انتخاب کرده بودند و این به نظر من قدم گذاشتن در راهی است که هیچ خلاقیتی را طلب نمیکند و تنها آرزوی دیگران را به زبان آوردن است. در میان دانشآموزان دختری بود که به خاطر ضعفش در یادگیری دروس همیشه مورد سرزنش معلمها قرار میگرفت. برنامهاش برای آینده به نظر من بسیار جالب بود. نوشته بود:« من دوست دارم آرایشگر شوم تا چهرهی مردم را از این رو به آن رو کنم و همه را زیباتر از آن چیزی که هستند نشان دهم.» دوستان هم گروهی این دختر به او میخندیدند و گویا سوژهای برای مسخره کردن پیدا کرده بودند. همه منتظر سرزنش و نصیحت من بودند. چند لحظه به او نگاه کردم. نگاهی تحسین آمیز که خودش متوجه این نوع نگاه شد این را از درخشش چشمانش حدس زدم. بلند گفتم: شاید هنر از معدود چیزهایی باشد که ارزش زندگی را به انسان میفهماند و شما درک درستی از هنر دارید. انگار تازه از مادر متولد شده بود و هیچ ترسی هم از دنیای اطراف نداشت فقط با هیجان به اطراف نگاه میکرد و مانند یک فاتح تک تک همکلاسیهایش را از نظر میگذراند.
چه خاطره قشنگی
میدونید روحش چقدر تازه شده وقتی محتویات ذهنش رو زنده پنداشتید