داستان کوتاه
پنجشنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۱، ۱۰:۰۸ ق.ظ
توکای پیری، تکه نانی پیدا کرد. آن را برداشت و به پرواز درآمد. پرندگان جوان این را که دیدند، به طرفش پریدند تا نان را از او بگیرند.
وقتی توکا متوجه شد که الان به او حمله می کنند، نان را به دهان ماری انداخت و با خود فکر کرد:
"وقتی کسی پیر می شود، زندگی را طور دیگری می بیند: غذایم را از دست دادم، درست است؛ اما فردا می توانم تکه نان دیگری پیدا کنم. اما اگر اصرار می کردم که آن را نگه دارم، در وسط آسمان جنگی به پا می کردم؛ پیروز این جنگ، منفور می شد، دیگران خودشان را آماده می کردند تا با او بجنگند، نفرت قلب پرندگان را می انباشت، و این وضعیت می توانست مدت درازی ادامه پیدا کند. فرزانگی پیری همین است: آگاهی بر این که باید پیروزی های فوری را فدای فتوحات پایدار کرد."
۹۱/۰۱/۱۷
عاقیت اندیشی توکا قابل تامله.......
راستی ما آدما چیکار میکینم؟؟؟ خیلی وقت ها می ایستیم تا به اصطلاح قدرت مون رو ثابت کنیم اما ....