داستان کوتاه
مرد نجاری پس از سالها کار کردن تصمیم گرفت که بازنشست شود به استاد کارش موضوع را گفت او که از کار کردن مرد راضی بود مخالفت کرد ولی در برابر اصرار مرد عاقبت قبول کرد و گفت: با این خواسته موافقت میکنم به شرطی که پیش از بازنشستگی یک کلبه چوبی بسازی. مرد با تردید قبول کرد و از فردای همان روز مشغول ساختن کلبه شد. ولی چون از کار کردن راضی نبود از مصالح خوبی استفاده نمیکرد و کارهایش را با رضایت انجام نمیداد. در نهایت ساختن کلبه را تمام کرد. روزی که میخواست کلبه را به استادش تحویل دهد در کمال تعجب دید که استاد کلید کلبه را با لبخند به خودش برگرداند و گفت: میخواستم این کلبه هدیهای باشد از جانب من برای تو و آخرین کاری که انجام میدهی به خودت برسد!
نجار یکه خورد. مایه تاسف بود! اگر می دانست که خانه ای برای خودش می سازد. حتما کارش را به گونه ای دیگر انجام می داد.....
یادمان باشد محصول کاری که انجام میدهیم نصیب خودمان میشود. حتی یادگیری دانشآموزانمان.
خداوند وعده نکرده است که راه زندگی تا پایان،
گُل و ریحان و سنبل باشد
خداوند وعده نکرده است، آفتابِ بی باران
شادیِ بدون غم
و آسایشِ بی رنج را.
اما
خداوند وعده کرده است
که هر روز نیرو ببخشد
و با هر سختی، آسانی و آسایش آورد
و در راهِ زندگی چراغ هدایت آویزد،
بلاها را به لطافت درآمیزد
و از آسمان، یاری فرستد
با شفقتی بی دریغ،
و عشقی بی کرانه…
سلام همکارعزیز
وقت بخیر
وبلاگ بسیار زیبایی داری دبیرحرفه وفن هستم ازقم خوشحال میشم از وبلاگ من بازدید کنی ونظر بدی مایل بودی تبادل لینک کنیم