مدرسه ی کار و فناوری

همیشه راه آسمان باز است پرواز را بیاموز

همیشه راه آسمان باز است پرواز را بیاموز

بایگانی
آخرین نظرات

۱۶ مطلب با موضوع «داستان کوتاه» ثبت شده است

AngelBird111111111111112.gif image by onestepangel

مردی شنید که کیمیاگری، در صحرایی در همان نزدیکی، حاصل سالها مرارتش را گم کرده است: حجر کریمه را، که هر فلزی را به طلا مبدل می‌کرد. به فکر افتاد که حجر کریمه را پیدا کند و ثروتمند شود، و سر به صحرا گذاشت. نمی‌دانست حجر‌کریمه به چه شکلی است و از این رو، هر سنگ‌ریزه‌ای را که می‌یافت، به گیره‌ی‌ کمربندش می‌مالید تا ببیند چه پیش می‌آید.

یک سال گذشت، سالی دیگر هم گذشت و هیچ اتفاقی نیفتاد. اما مرد با اشتیاق به جست و جوی برای یافتن سنگ جادویی ادامه داد. دره‌ها و کوه‌های صحرا را پشت سر گذاشت و سنگی را از پس سنگی دیگر به گیره‌ی کمربندش مالید، بی‌آنکه دیگر توجهی یکند به آن‌چه انجام می‌داد.

یک شب، پیش از خواب متوجه شد که گیره‌ی کمربندش طلا شده است! اما کدام سنگ باعث این اتفاق شده بود؟ این معجزه روز رخ داده بود یا شب؟ مدت‌ها بود که به حاصل تلاشش توجه نکرده بود. چیزی که قبلا جست و جویی با هدفی مشخص بود، به مشقتی مالوف تبدیل شده بود که هیچ تمرکز یا لذتی در آن نبود. چیزی که قبلا یک ماجرا بود، به اعمال شاقه‌ی بی حاصلی تبدیل شده بود.

دیگر نمی‌دانست سنگ درست کدام بوده، گیره‌ی کمربندش طلا شده بود و دیگر استحاله‌ای رخ نمی‌داد. راه درست را انتخاب کرده بود، اما به معجزه‌ای که منتظرش بود، توجه نکرده بود.

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۸۹ ، ۰۶:۳۱
طاهره یگانه

در سال ۲۵۰ پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای آماده ی تاج گذاری شد. اما بنا به قانون باید اول ازدواج می کرد.

از آنجا که همسر او ملکه ی آینده می شد باید دختری را پیدا می کرد که بتواند کاملا به او اطمینان کند. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند و دختری را که سزاوار ازدواج است انتخاب کند.

خانم پیری که سالها در قصر خدمت کرده بود. ماجرا را شنید و به شدت غمگین شد. دختر او عاشق شاهزاده شده بود. وقتی به خانه برگشت و ماجرا را برای دخترش گفت. تعجب کرد چرا که دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت.

خانم پیر با اندوه گفت: دخترم می خواهی آن جا چه کار کنی؟ آنجا فقط زیباترین و ثروتمندترین دختران دربار حضور دارند. این فکر جنون آمیز را از سرت بیرون کن! می دانم که رنج می کشی اما رنج را به جنون تبدیل نکن.

و دختر پاسخ داد: مادر عزیزم نه رنج می برم و نه دیوانه ام می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند اما این فرصتی است که دست کم یک بار نزدیک شاهزاده باشم. این خوشحالم می کند . می دانم سرنوشتم چیز دیگری است.

شب وقتی دختر به قصر رسید زیباترین دختران با زیباترین لباس ها و زیباترین جواهرات آنجا بودند.

شاهزاده در میان درباریان ایستاد و شرایط رقابت را اعلام کرد:

- به هر یک از شما دانه ای می دهم کسی که بتواند در عرض ۶ ماه زیباترین گل را برای من بیاورد ملکه ی آینده می شود.

دختر دانه را گرفت و در گلدانی کاشت و از آنجا که مهارت چندانی در باغبانی نداشت با دقت و بردباری زیادی به خاک گلدان رسید زیرا فقط دلش می خواست زیبایی گل به اندازه عشقش باشد و به نتیجه کار اهمیتی نمی داد.

سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد. دختر هر چیزی را امتحان کرد با کشاورزها و کارگرها صحبت کرد. راههای مختلف گلکاری را به او آموختند اما هیچکدام از این راهها نتیجه نداد. هر روز احساس می کرد از رویایش دورتر شده اما عشقش مثل قبل زنده بود.

سرانجام شش ماه گذشت و هیچ گلی در گلدانش سبز نشد. با اینکه چیزی برای نمایش نداشت اما می دانست در آن دوران چه قدر زحمت کشیده بنابراین با مادرش صحبت کرد که بگذارد در روز موعود به قصر برود. در دلش می دانست این آخرین ملاقات با معشوق است و دلش نمی خواست به هیچ دلیلی در این دنیا آن را از دست بدهد.

روز ملاقات فرا رسید. دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دید همه ی دختران دیگر نتایج خوبی گرفته اند: هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگ ها و شکل های مختلف در گلدان خود داشتند.

لحظه ی موعود فرارسید. شاهزاده وارد شد و هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد. نتیجه را اعلام کرد. دختر خدمتگذار همسر آینده ی او بود.

همه ی حاضران اعتراض کردند و گفتند که شاهزاده درست همان کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.

شاهزاده دلیل انتخابش را توضیح داد:

این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراطور می کند. گل صداقت. همه ی دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند. امکان نداشت گلی از آنها سبز شود.

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۸۹ ، ۱۳:۴۸
طاهره یگانه

مومنی نزد موشه دکوبرین روحانی رفت و گفت:

- « روزگارم را چگونه بگذرانم تا خداوند از اعمال من راضی باشد؟»

روحانی پاسخ داد: «تنها یک راه وجود دارد: زندگی با عشق. »

چند دقیقه بعد، شخص دیگری نزد او رفت و همین سوال را پرسید.

«تنها یک راه وجود دارد: زندگی باشادی. »

شخص اول تعجب کرد:

« اما به من توصیه‌ی دیگری کردید، استاد! »

روحانی گفت: « نه، دقیقا همین توصیه را کردم. »
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۸۹ ، ۰۳:۰۰
طاهره یگانه

جهانگردی آمریکایی به قاهره رفت تا روحانی معروف لهستانیْ حافظ اعیمْ را ببیند. جهانگرد با کمال تعجب دید که روحانی در اتاق ساده زندگی می کند. اتاق پر از کتاب بود و غیر از آن فقط میز و نیمکتی در اتاق دیده میشد.

جهانگرد پرسید: لوازم منزلتان کجاست؟

حافظ گفت: مال تو کجاست؟

- لوازم من؟ اما من این جا فقط مسافرم.

روحانی گفت: من هم همینطور.

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۸۹ ، ۰۵:۱۵
طاهره یگانه

بهترین الگو برای پیروی کودکان هستند.

کودک چهار خصوصیت دارد که هرگز نباید فراموش کنیم. همیشه بی دلیل شاد است. همیشه سرش به کاری مشغول است. وقتی چیزی را می خواهد تا آن را نگیرد از عزم و اصرارش کم نمی شود. سرانجام می تواند خیلی راحت گریه کند.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۸۹ ، ۰۴:۳۹
طاهره یگانه

مردی هر روز دو کوزه ی بزرگ به دو انتهای چوبی می بست چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد. یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هر بار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت. مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه ی سالم نو و مغرور بود که وظیفه ای را که برای انجام آن خلق شده است به طور کامل انجام می دهد. اما کوزه ی کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواند نصف وظیفه اش را انجام دهد. هر چند می دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار است.

کوزه ی پیر آن قدر شرمنده بود که یک روز وقتی مرد آماده می شد تا از چاه آب بکشد تصمیم گرفت با او حرف بزند:‌‌( از تو معذرت می خواهم. تمام مدتی که از من استفاده کرده ای فقط از نصف حجم من سود برده ای فقط نصف تشنگی کسانی را که در خانه ات منتظرند فرو نشانده ای)

مرد خندید و گفت:( وقتی برمی گردیم با دقت به مسیر نگاه کن)

موقع برگشت کوزه متوجه شد که در یک سمت جاده سمت خودش گل ها و گیاهان زیبایی روییده اند.

مرد گفت:( می بینی که طبیعت در سمت تو چه قدر زیباتر است؟ من همیشه می دانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم این طرف جاده بذر سبزیجات و صیفی جات و گل پخش کردم و تو هم همیشه و هرروز به آنها آب می دادی. به خانه ام گل برده ام و به بچه هایم کلم و کاهو و پیاز داده ام. اگر تو ترک نداشتی چطور می توانستی اینکار را انجام دهی؟)

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۸۸ ، ۱۴:۴۳
طاهره یگانه