مدرسه ی کار و فناوری

همیشه راه آسمان باز است پرواز را بیاموز

همیشه راه آسمان باز است پرواز را بیاموز

بایگانی
آخرین نظرات

۱۶ مطلب با موضوع «داستان کوتاه» ثبت شده است

مرد نجاری پس از سال‌ها کار کردن تصمیم گرفت که بازنشست شود به استاد کارش موضوع را گفت او که از کار کردن مرد راضی بود مخالفت کرد ولی در برابر اصرار مرد عاقبت قبول کرد و گفت: با این خواسته موافقت می‌کنم به شرطی که پیش از بازنشستگی یک کلبه چوبی بسازی. مرد با تردید قبول کرد و از فردای همان روز مشغول ساختن کلبه شد. ولی چون از کار کردن راضی نبود از مصالح خوبی استفاده نمی‌کرد و کارهایش را با رضایت انجام نمی‌داد. در نهایت ساختن کلبه را تمام کرد. روزی که می‌خواست کلبه را به استادش تحویل دهد در کمال تعجب دید که استاد کلید کلبه را با لبخند به خودش برگرداند و گفت: می‌خواستم این کلبه هدیه‌ای باشد از جانب من برای تو و آخرین کاری که انجام می‌دهی به خودت برسد!

نجار یکه خورد. مایه تاسف بود! اگر می دانست که خانه ای برای خودش می سازد. حتما کارش را به گونه ای دیگر انجام می داد.....

یادمان باشد محصول کاری که انجام می‌دهیم  نصیب خودمان می‌شود. حتی یادگیری دانش‌آموزانمان.

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۲ ، ۰۶:۴۱
طاهره یگانه

در نیویورک، بروکلین، در ضیافت شامی که مربوط به جمع آوری کمک مالی برای مدرسه مربوط به بچه های دارای ناتوانی ذهنی بود، پدر یکی از این بچه ها نطقی کرد که هرگز برای شنوندگان آن فراموش نمی شود.

او با گریه گفت: کمال در بچه من “شایا” کجاست؟ هرچیزی که خدا می آفریند کامل است. اما بچه من نمی تواند چیزهایی رو بفهمد که بقیه بچه ها می توانند. بچه من نمی تواند چهره ها و چیزهایی رو که دیده مثل بقیه بچه ها بیاد بیاورد.کمال خدا در مورد شایا کجاست ؟!

افرادی که در جمع بودند شوکه و اندوهگین شدند .

پدر شایا ادامه داد: به اعتقاد من هنگامی که خدا بچه ای شبیه شایا را به دنیا می آورد، کمال آن بچه رادر روشی می گذارد که دیگران با او رفتار می کنند و سپس داستان زیر را درباره شایا گفت:

یک روز که با شایا در پارکی قدم می زدیم تعدادی بچه را دیدم که بیس بال بازی می کردند. شایا پرسید: بابا به نظرت آنها من را بازی میدهند…؟!

می دانستم که پسرم بازی بلد نیست و احتمالاً بچه ها او را در تیمشان نمی خواهند، اما فهمیدم که اگر پسرم برای بازی پذیرفته شود، حس یکی بودن با آن بچه ها می کند. پس به یکی از بچه ها نزدیک شدم و پرسیدم : آیا شایا می تواند بازی کند؟! ان بچه به هم تیمی هاش نگاه کرد که نظر آنها را بخواهد ولی جوابی نگرفت و خودش گفت: ما ۶ امتیاز عقب هستیم و بازی در راند ۹ است. فکر می کنم او بتواند در تیم ما باشد و ما تلاش می کنیم او را در راند ۹ بازی بدهیم….

در نهایت تعجب، چوب بیس بال را به شایا دادند! همه می دانستند که این غیر ممکن است زیرا شایا حتی بلد نیست که چطوری چوب رو بگیرد! اما همین که شایا برای زدن ضربه رفت ، توپ گیر چند قدمی نزدیک شد تا توپ را خیلی آرام بیندازد که شایا حداقل بتواند ضربه آرامی بزند…اولین توپ که پرتاب شد، شایا ناشیانه زد و از دست داد! یکی از هم تیمی های شایا نزدیک شد و دوتایی چوب را گرفتند و روبروی پرتاب کن ایستادند. توپگیر دوباره چند قدمی جلو آمد و ارام توپ را انداخت. شایا و هم تیمیش ضربه آرامی زدند و توپ نزدیک توپگیر افتاد، توپگیر توپ را برداشت و می توانست به اولین نفر تیمش بده و شایا باید بیرون می رفت و بازی تمام می شد…اما به جای این کار، او توپ رو جایی دور از نفر اول تیمش انداخت و همه داد زدند : شایا، برو به خط اول، برو به خط اول!!! تا به حال شایا به خط اول ندویده بود! شایا هیجان زده و با شوق خط عرضی رو با شتاب دوید. وقتی که شایا به خط اول رسید، بازیکنی که انجا بود می توانست توپ رو جایی پرتاب کند که امتیاز بگیرد و شایا از زمین  بیرون برود، ولی فهمید که چرا توپگیر توپ رو انجا انداخته! توپ رو بلند انطرف خط سوم پرت کرد و همه داد زدند : بدو به خط ۲، بدو به خط ۲ !!! شایا بسمت خط دوم دوید. دراین هنگام بقیه بچه ها در خط خانه هیجان زده و مشتاق حلقه زده بودند.. همین که شایا به خط دوم رسید، همه داد زدند : برو به ۳ !!! وقتی به ۳ رسید، افراد هر دو تیم دنبالش دویدند و فریاد زدند:

شایا، برو به خط خانه…! شایا به خط خانه دوید و همه ۱۸ بازیکن شایا رو مثل یک قهرمان رو دوششان گرفتنند مانند اینکه اون یک ضربه خیلی عالی زده و کل تیم برنده شده باشد.

پدر شایا درحالی که اشک در چشم هایش بود گفت: آن ۱۸ پسر به کمال رسیدند

نکته: ما چگونه می توانیم به کمال برسیم؟

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۱ ، ۰۷:۲۷
طاهره یگانه

هنگامی که ابن السر هنوز جوان بود، شنید که پدرش با درویشی صحبت می کند.

درویش گفت: " نگران کارهای شما هستم. فکر می کنم چه تاثیری می خواهید بر نسل آینده بگذارید."

پدر پاسخ داد: " من چه کار به نسل های آینده دارم؟ من که هیچوقت آن ها را نمی بینم! وقتی بمیرم، همه چیز تمام می شود و دیگر برایم مهم نیست که اخلافم چه بگویند."

ابین السر هرگز آن گفت و گو را فراموش نکرد. تمام عمرش سعی کرد کارهای خیر بکند، به دیگران کمک بکند و کار خودش را با عشق انجام بدهد.

همه می دانستند که او همواره نگران دیگران است. وقتی درگذشت، آثار زیادی از خود به جا گذاشت که در بهبود وضع شهرش بسیار موثر بود.

دستور داد بر سنگ مزارش این جمله را حک کنند: " عمری که با مرگ تمام شود، به هیچ نمی ارزد."

۱۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۱ ، ۱۰:۴۳
طاهره یگانه

توکای پیری، تکه نانی پیدا کرد. آن را برداشت و به پرواز درآمد. پرندگان جوان این را که دیدند، به طرفش پریدند تا نان را از او بگیرند.

وقتی توکا متوجه شد که الان به او حمله می کنند، نان را به دهان ماری انداخت و با خود فکر کرد:

"وقتی کسی پیر می شود، زندگی را طور دیگری می بیند: غذایم را از دست دادم، درست است؛ اما فردا می توانم تکه نان دیگری پیدا کنم. اما اگر اصرار می کردم که آن را نگه دارم، در وسط آسمان جنگی به پا می کردم؛ پیروز این جنگ، منفور می شد، دیگران خودشان را آماده می کردند تا با او بجنگند، نفرت قلب پرندگان را می انباشت، و این وضعیت می توانست مدت درازی ادامه پیدا کند. فرزانگی پیری همین است: آگاهی بر این که باید پیروزی های فوری را فدای فتوحات پایدار کرد."

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۱ ، ۱۰:۰۸
طاهره یگانه

بن ابویه می گوید:

"کسی که به روی درس های زندگی آغوش گشاید و خود را با پیش داوری تغذیه نکند، همچون برگ سفید است که خداوند کلمات خود را بر آن می نگارد.

" آن که همواره با بدبینی و پیش داوری به جهان می نگرد، همچون برگی نوشته شده است که کلامی جدید بر آن نوشته نخواهد شد.

" خود را نگران آن چه می دانی یا نمی دانی نکن. نه به گذشته بیندیش و نه به آینده، فقط بگذار دستان خدا هر روز، شگفتی های اکنون را برای تو بیاورند."

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۰ ، ۰۹:۲۴
طاهره یگانه

در صحرا بمان
اسب سواری پرسید:"چرا در صحرا زندگی میکنید؟"
- " زیرا نمی توانم کسی باشم که می خواهم."
اسب سوار گفت:" هیچکس نمی تواند. اما باید تلاش کرد."
-" غیر ممکن است. وقتی می خواهم خودم باشم مردم با احترامی کاذب با من رفتار میکنند. وقتی می خواهم به دینم اعتقاد واقعی پیدا کنم، آنها شک می کنند. همه فکر میکنند از من قدیس ترند، اما وانمود می کنند گناهکارند ، تا به من اهانت نکرده باشند. تمام مدت می خواهند نشان بدهند که مرا قدیس می دانند؛ شده اند سفیران شیطان، با گناه غرور مرا وسوسه می کنند."
اسب سوار گفت:" مشکل تو این نیست که می خواهی کسی باشی که هستی مشکلت این است که نمی توانی دیگران را آنگونه که که هستند بپذیری. بهتر است همین طور در صحرا بمانی"

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۰ ، ۱۲:۵۹
طاهره یگانه

در یک روز آفتابی در شهر اوکلاهما بابی لوییس، دو پسر کوچکش را به بازی گلف برد. او به کیوسک بلیت فروشی رفت و از مردی که آنجا بود پرسید: ورودی چند است؟ او پاسخ داد: برای شما و بچه های بالاتر از شش سال، سه دلار و کمتر از شش سال رایگان. بابی گفت: پسرهای من هفت و سه سال دارند. پس باید شش دلار بدهم.

مرد بلیت فروش با تعجب گفت: شما می توانستید سه دلار کمتر بدهید و به من بگویید بچه بزرگتر شش ساله است. من هم تفاوت آن را تشخیص نمی دادم.

بابی گفت: ممکن است شما تشخیص ندهی ولی بچه های من تفاوت آنرا تشخیص می دهند.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۰ ، ۰۸:۲۱
طاهره یگانه

مردی در نمایشگاهی گلدان می فروخت . زنی نزدیک شد و اجناس او را بررسی کرد . بعضی ها بدون تزیین بودند، اما بعضی ها هم طرحهای ظریفی داشتند .زن قیمت گلدانها را پرسید و شگفت زده دریافت که قیمت همه آنها یکی است .او پرسید:چرا گلدانهای نقش دار و گلدانهای ساده یک قیمت هستند ؟چرا برای گلدانی که  وقت و زحمت بیشتری برده است  همان پول گلدان ساده را می گیری؟

فروشنده گفت: من هنرمندم . قیمت گلدانی را که ساخته ام می گیرم. زیبایی رایگان است

خاطرات زینب را بخوانید خالی از لطف نیست

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۸۹ ، ۱۴:۴۲
طاهره یگانه

حفیق صوفی می گوید:

خردمندانه بپذیرید که راه سرشار از اضداد است. راه‌‌ بارها خود را انکار می کند تا مسافر را وادار به کشف فراسوی هر پیچ کند.

اگر دو همسفر از یک روش استفاده کنند نشان می دهد که یکی از آن ها در راه نادرست است. زیرا قاعده ای برای دست یافتن به حقیقت راه وجود ندارد و هر کس باید خطرات گام های خود را بپذیرد.

تنها جاهلان به تقلید رفتار دیگران می پردازند. هوشمندان وقت خود را چنین تلف نمی کنند و از توانایی های شخصی خود استفاده می کنند. می دانند که دو برگ یکسان در جنگلی با صد هزار درخت وجود ندارد. دو مسافر یکسان در یک راه وجود ندارد.

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۸۹ ، ۱۳:۰۷
طاهره یگانه

angel21.gif image by onestepangel

آلفرد آدلر روانشناس معروف پس از عمری مطالعه و تحقیق درباره انسان و نیروی نهانی اش می گوید:

- یکی از شگفت ترین خصوصیات انسان نیروی تبدیل به احسن او می باشد. نیویی که چیزهای منفی را به مثبت تبدیل می کند.

دیل کارنگی در کتاب آیین زندگی در همین زمینه می نویسد:

در فلوریدا به کشاورزی خوشبخت برخوردم که حتی لیموی فاسد شده ای را به شربت لیمو تبدیل کرده بود.

روزی که برای اولین بار قدم به کشتزاری که خریده بود گذاشت گرفتار ترس و ندامت شد. چون زمین را نه می شد کشت کرد و نه به درد چراگاه خوک ها می خورد. تمامی محصول آن درختان بلوط و مارهای زنگی خطرناک بود. اما آن کشاورز تصمیم گرفت حداکثر استفاده را از همان مارهای زنگی بکند.

این حرف شاید برای خوانندگان عجیب باشد اما او از گوشت آن مارهای زنگی کنسرو درست کرد. چند سال بعد که گذرم به کشتزار او افتاد معلوم شد که هر سال حدود ۲۰ هزار جهانگرد از نقاط مختلف جهان برای تماشای آن مرد و کشتزار عجیبش به آن منطقه می ایند.

کارش خوب گرفته بود آن چنان که دیدم زهرهای حاصله از مارهای زنگی کشتزار وی را با کشتی به سراسر جهان حمل می کنند تا در آزمایشگاه ها سرم ضد زهرمار تهیه کنند. پوست مارها را هم با قیمتی بسیار گران برای کفش و کیف خانم ها می فروخت. کنسروهای گوشت مار را برای مشتری های مخصوص به سراسر جهان می بردند. حتی به نشانه احترام و افتخار به این مرد و کار فوق العاده اش برایش کارت پستال چاپ کرده بودند و به نام کشتزار مارهای زنگی فلورید! این کارت ها به سراسر جهان ارسال می شد.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۸۹ ، ۱۲:۵۰
طاهره یگانه